شعر خاطرات زخمی از خودم
●▬ஜ۩ دست های پر از خالی ۩ஜ▬●
تنهایی ام را...دوست دارم...بوی پاکی می دهد

عکس های عاشقانه و رمانتیک

رفـتی ولـی بـدان مــن با تـوام هنـوز

                                         رفـتـی ولـی بدان در فـکرمـی هنــوز

رفتی و بارون زد بر قلب خشک و خستم

                                         رفتـی و مـاه گم شد تو آسمـون قلبـم

رفـتی و باد برد و اون هـمه خاطـراتــو

                                         رفـتی و بـاد بـرد و پلـهای پشـت پاتـو

 

رفتی من و گذاشتی با خاطرات زخمی

 

                                         رفتی  من و گذاشتی با این همه غریبی



نظرات شما عزیزان:

amin
ساعت22:23---30 شهريور 1391


نجات عشق ...



در جزيره ای زيبا, تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و......



روزی خبر رسيد که به زودی جزيره به زير آب خواهد رفت,



همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند,



اما عشق می خواست تا آخرين لحظه بماند، چون عاشق جزيره بود.



وقتی جزيره به زير آب فرو می رفت، عشق از ثروت که باقايقی با شکوه جزيره را



ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:آيا می توانم با تو همسفرشوم؟



ثروت گفت: نه، من مقدار زيادی طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايی برای تو وجود



ندارد. پس عشق از غرور که با يک کرجی زيبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.



غرور گفت: نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق



زيبای مرا کثيف خواهی کرد. غم در نزديکی عشق بود. پس عشق به او گفت اجازه بده من



با تو بيايم. غم با حزن گفت: آه، عشق، من خيلی ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.



عشق اين بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هيجان بود



که حتی صدای عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق ديگر



نا اميد شده بود که ناگهان صدايی سالخورده گفت: بيا عشق من تو را خواهم برد



عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را



داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکی رسيدند، پيرمرد به راه خود



رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.



عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسيد



آن پيرمرد کی بود؟ علم پاسخ داد: زمان



عشق با تعجب گفت: زمان؟ اما چرا او به من کمک کرد؟



علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است!



mina
ساعت3:13---11 تير 1391
سلام دوست مهربون
من واقعا اين شعر رو دوست دارم مرسي


تنها
ساعت21:43---26 فروردين 1391
شجاعت مـے خواهد



وفادار احساسـے باشـے



کــهـ ِ میدانـے



شکست مـے دهد



روزے نفس ـهاے دلت را...


تنها
ساعت15:03---15 فروردين 1391
دستــهایمــــ را بـــرای تـــو می نویســــم

بـــرای تـــو !

کـــه در تیــــر راســــ نگاهتــــ نیســتمــــ

بـــــرای تـــــو !

کـــه چشمانتــــ افقــــ را رجـــ می زنـــد

مــــرا مــــی خوانـــــی ؟



پناه بگیرید . . .

باز تنهائی در راه است


قـ ـلـ ـم خـ ـیِـ ـس
ساعت15:46---12 فروردين 1391
بـه دلـتنـگی هـایـمـــ دسـت نـزن ..!.. مـی شـكنـد بـغـضــمـــــ یـك وقـت ... آنـگاه غـرقــــــ مـی شـوی در سیـلابــــــ اشـكهـایـی كـه ... بـهـانـه ی روانـــــــ شـدنـش هـسـتـی ...!!!

پریااااااا
ساعت19:03---15 اسفند 1390
salam mamnon babate nazare khubetun injam aliyeeeeeeeeeee age hazer be tabadole link budin khabar bedin movafagh bashin

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: 4 / 9 / 1391برچسب:شعر خاطرات زخمی از خودم ,
ارسال توسط ★ --❤رحمت الله❤--★

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی